-
کجایی ؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:50
هر چه در آینه نگاه می کنم خودر را نمی بینم چرا ؟؟؟
-
فردا ؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:49
برای من تنها فردا هم مثل امروز است
-
گذرت
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:49
دیگه صبحو ظهرو شب چه فرقی می کنه توکه نمی گذری از کوچمون
-
زیارتت
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:48
کاش همیشه جشنو سرور باشد تا زیارتت کنم بی آنکه بفهمی
-
خدایا
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:48
خدایا چرا من ...... خدایا چرا من با همچین مشکلی روبرو شدم خدایا چرا همه راه ها همه فکرا ، همه و همه مثل یه کوچه بنبست شدن برام خدایا چرا دارم عزاب می کشم . خدای چرا دارم می سوزم زره زره خدایا واقعا خواسته من اینقدر بزرگه ؟ خدایا این شانسه ،تقدیره ، حکمته ، چیه ؟ خدایا تو که می دونی من چی ازت می خوام خدایا از صداقتی که...
-
باور
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:47
از این تنه خسته چه می ماند گر نباشد یارم درکنارم چه می تواند وجود سردم را بهار کند تا سبز شوم کاش که می فهمید در این حس خوب فکر او چگونه پرپر می شوم لحظه به لحظه در یاد این خاطرات قدیم است که زره زره میسوزاندم وباز در کنار وجود تار و مبهمش حس اوج را دارم نامش دگر در یادم جاریست شبو روز ولی هیچ وقت نتوانم که بگویم...
-
کجاست !؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:46
آنکه هست نیست در برم آنکه رفت نیست در باورم آنکه بویش بود باورم آنکه هست نامش در خاطرم آنکه در آفتاب نگاهش سوختم آنکه در مرز رخش بودم نیست دگر در باورم نیست دگر هیچ یاورم نیست آنکه باید می بود نیست آنکه همه چیز بود نیست آنکه میدانست من کیستم میدانستو ............................رفت باز من ماندم
-
چه بهاری بود !
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:45
سال همه نو شودو سال من در دلم سرد ماند گرما از من دور شدو من ماندم در حسرت نورش همه دل شادندو در تبو تاب هم من هم دل شادم ولی در تبو تاب او میدانم که در این سال که بهارم زمستان شد دگر هیچ فصلی را دلم احساس نخواهم کرد همه سردند . همه رنگند . همه ری یا آه از این بی کسی
-
چرچیل
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:43
چرچیل(نخست وزیر سابق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.. راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و...
-
سال نو مبارک
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:42
روزهای نو شده کهنه تر از دیروز است گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است ای خدا کاش شود سال نوام عید فرج که نگاهم نگران منتظر آن روز است
-
بهارست ؟ کجا ؟ اینجا ؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:42
مانده ام در راه خود. در جای خود. بی دلیل نیست این افکار من. می دانم از چیست که بهار ندارم سکوتش پاییزم کرد.. ریختم مثل باران پا نهادند بر احساسم ولی باز می بارم تا بداند باریدنم از برای اوست نمی دانم در این ایام مالامال از خوشی چرا من نباید لبریز از احساسو سبزی باشم ؟ چرا سبز نیستم من ؟ چرا زرد بمانم بر شاخ درخت ؟ نمی...
-
آسمون من
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:41
نمی دونم چرا بعضی روزام حس عجیبی دارم.؟ حس می کنم تنهای عزیز ترین چیزه تو دنیا واسه من. اینقد دوست داری تو تنهایت یه چیزی نجوا کنه توگوشِت. تا هرچی غمه بیشتر بشه بعضی وقتا انگار دارم خودم دنبال گریه میگردم. انگار می خوام مثل بارون ببارام .نمی دنم شاید می خوام فرار کنم از دلم ، که هر روز داره میسوزه ازم کاری ساخته...
-
3 آمریکایی و 3 ایرانی
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:40
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه...
-
وقت شناسی
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:40
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین...
-
انیشتین
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:38
ا نیشتین زندگی ساده ای داشت و درمورد لباسهایی که می پوشید خیلی بی اعتنا بود روزی یکی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمیخرید؟؟ انیشتین لبخند زد و گفت:چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا میشناسند و میدانند که هستم.!! تصادفا بعد از چند ماه انیشتین با همان دوست در شهر دیگری روبرو شد!! دوست انیشتین چون...
-
من تو را می خواهم
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:38
تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و ، همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو ، هم می دانی تا ابد در دل من می مانی
-
وایییییییی !!!!!!
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:37
روی یک کاغذ سفید ، درست گوشه ی سمت راست در بالاترن نقطه ی دیوار آسانسور نوشته شده بود : این آسانسور مجهز به دوربین مدار بسته می باشد !!! و ناگهان به تمام آسانسورهایی که با همسرم سوار شده بودم شک کردم
-
سنگ مرمر
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:36
در یک موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک برای دیدنش به آن جا می آمدند و کسی نبود که پس از دیدن آن لب به تحسین باز نکند. یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: این منصفانه نیست! چراهمه پا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:36
چه زیبا گفتم دوستت دارم ؛ چه صادقانه پذیرفتی ! چه فریبنده ؛ آغوشم برایت باز شد ! چه ابلهانه ؛ با تو خوش بودم ! چه زود ؛ به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه ؛ نیازمندت شدم ! چه حقیرانه ؛ واژه غریبه خداحافظی به من آمد ! چه بیرحمانه ؛ منسوختم.
-
برو گم شو؟؟؟؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:34
۱ - محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم ۲ - دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو ۳ - روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم ۴ - به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و ۵ - این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید ۶ - از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که ۷ - شریک...