لب گور

روزی که یه نفر به رحمت خدا میره واقعا یه روز عجیبیه . من خودم حال خودمو نمی دونم ساعت های اول معمولی هستن و فقط فکرت مشغوله ولی بعد که در گیر میشی با خود اصل موضوع خیلی داغمون میشی

گریه دیگران خیلی روی من تاثیر میزاره و یا نجوا های که با خودشون می کنن

دختر عمه ام خیلی ناراحت بود از اینکه مادر ترکش کرده و اینکه هیچ وقت نتونسته اونجور که باید و شاید توی زندگی عصای دستش باشه . نمی دونم چرا همش خودم توی اون تابوتی که روی شونه دیگران داشت حمل می شد تصور میکردم به این فکر می کردم که برای من چند نفر میان . برای چند نفر مهم هستم .

زمانیکه برای آخرین بار عمه عزیزم رو به داخل خونه بردن و براش گریه کردن . همش تو زهنم این بود که عمه خودش الان چه حسی داره ؟ از لحظه ای که دوباره عمه ام رو گذاشتن توی ماشین و راه افتادن به طرف قبرستون صحنه دور شدن از خونه ای که 50 سال توش زندگی کرده بود با همه خوبی ها و بدی هاش با تمام فرزنداش و نوه هاش و تمام سال های که نوجوان بودم  و زیر دست پر مهرش نوازش شدم مثل یک فیلم جلوم به نمایش در آمد

ماشین رفت و آروم آروم از خونه دور شد . زیر زبونم تکرار می کرم عمه خداحافط  خدا حافظ برای همیشه

توی تمام مراسم های که شرکت کرده بودم چه دوست چه آشنا و چه فامیل نزدیک همه برای گرفتن زیر تابوت از زمانی که به سمت گور حرکت میکنن پیش قدم میشدم . نسبت به این کار حس خوبی دارم

آروم آروم به طرف گور رفتیم و من هم آراوم آروم گریه میکردم و خاطرات بود که با قلبم بازی می کرد

عمه دیگه نیست هیچوقت                   

هنوز عمه رو توی قبر نزاشتیم خبر دادن که مادر بزرگ عزیزم هم توی بیمارستان به رحمت خدا رفته .

برادر بزرگم که خیلی مادر بزرگم دوست داشت نمی شد کنترول کرد و شدید گریه می کرد

حالا دیگه مشغله فکر من هم 2 برابر شد

پدر و مادر من جای زندگی می کردن که به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم می شد در واقعه ده بالا و ده پایین

پدرم و عمه ام توی ده بالا زندگی می کردن از بدو تولد . مادر بزرگم همه توی ده پایین

تمام دل خوشی خانواده و فامیل به عمه و مادر بزرگم بود با وجود این دو ما هم توی ده بالا دل خوشی داشتیم و هم توی ده زیر

ولی هردو چراغ خاموش شدن

مادر دائم تکرام می کرد که دیگه به چه دل خوشی بیام ده

زمانی که مادر بزرگم رو از توی خونه به بیرون می بردن برادرم دائم تکرار می کرد بی بی کجا داری میری کجا داری میری نرو نرو

و باعث میشد که همه به شدت گریه کنن

صحنه خیلی ناراحت کننده ای بود

تشبیحش سخته و چیکار میشه کرد . فاصله خونه تاقبرستون رو باز هزار تا فکر خاطره و تصمیم رو مرور کردم .

شب به آسمون نگاه کردم  توی اینفکرم که الان مادر بزرگم و عمه عزیزم شب اول قبر رو چطور میگذرونن . شاید بیشتر از مرگ ، شب اول قبر که منو می ترسونه . فشارقبر همش ذهنم رو مشغول کرده

دست و دلم به نماز نمیره نمی دونم چرا  دوست دارم بخونم ولی نمی خونم نمی دونم چرا

فقط براشون دعا میکنم هر چند هر و دو ادم های خوش رو و خوش اخلاقی بودن و کسی نبود که ازشون شاکی باشه

ولی هر کسی به دعا نیاز داره

وقتی که کنار قبر واستادیم وقتی که دارم می بینیم داره چه اتفاقی برای یک انسان میفته

1000تا تصمیم میگیریم با خودمون ولی همین که دور بشیم از قبر ....

خدا با هامون باشه همیشه

امین