دیار باقی

همیشه منتظر این بودم که مدرسه تعطیل بشه و 3 ماه تابستونو ، تابستونی که برای ما مثل بهشت بود و برای شهرستانی های مقیم هرمزگان جهنم ، برم به روستای آبا و اجدادیمون

پدرم اونجا یه باغ کوچولو داره  قدیما همیشه رودخونه پر آب بود . منو داداشام همیشه توی فکر رفتن به روستامون بودیم و این که بریم توی آب و آب تنی کنیم ، ماهی بگیریم و خوش بگذرونیم

اون روزا روزای بود که همیشه  به سرعت برق  می رفتن و توی یک چشم بهم زدن می رسیدیم به مهر

باغمون ، خونه گلیمون ، رود خونه ، کوه ، درختای خرما همه به کنار ولی دیدن عمه رقیه یه صفای دیگه ای داشت

همهیشه خندون بود همیشه منتظر ما بود که برریم پیشش

هیچوقت بوی چوبهایی که زیر تابه نون پزی عمه  می سوختن  از ذهنم  نمیره .

و هیچوقتم یادم نمیره روزای رو که شیطنت کردیمو عضیتش کردیم

عمه ما برای ما خیلی عزیز بود( همه جنوبی ها ) برعکس دوستان شهرستانی که ...

روزای اون دوران گذشت با همه خوبی ها و بدی هاش

سال ها بود که زندگی ، کار ، مشغله کسایرو که  دوسشون داشتیم ازمون گرفته بودن

عمه پیر شده بود خیلی وقت بود که بیمارستان بستری بود

امروز صبح بهم خبر دادن که دار فانی رو وداع گفته و به دیار باقی شتافت

خیلی ناراحت شدم تمام دوران کودکیم مثل یک فلش بک  توی ذهنم به نمایش در امد

آره عمه هم رفت ... روحش شاد

امید وارم منو ببخشه اگه کاری کردم که از من دلخور شده

ممنون میشم که برای شادی روح عمه عزیزم یه صلوات بفرستین

حس نیست

چی بگم این روزا حسو حال ندارم بیام بنویسم از بس بعضیا میرن روی اعصابم

نه نه عشقو عاشقی نیست

بحث همکاری تنبل از زیرکار در روی منه

رئیسم چه خوش بینه که همه چیز درست بشه زهی خیال باطل

یه چند روز دیگه میام جمات قصار می نویسم خفن

فعلا