انتها

نمی دونم  چه حالی دارم انگار دارم از داخل خرا ب می شم . چرا آخه من ! چرا شروع های من بده همش !!!

این چه کاری بود کردم

چرا باعث شدم احساسم له بشه!

وای خدا دارم دیونه میشم یک ساعته مغزم کار نمی کنه  داره 2 سال گذشته رو مرور می کنه 2 سالی که پر از استراب پر از فکر  دلهوره حتی تا امروز. برخورد منطقی  ، برخورد ساده ، خوشرویی . مهربون بودن ، یقینا برای من کودنی و خرفتی رو به همراه داشت.

یاد حرفای می فتم که بهم گفته شد. ( مرصاد تو این دخترو نمیشناسی نمیدونی چه کارها که نکرده و داره می کنه )

باورم خاموش بود و چشم هام بسته.. همه چیز سفید بود و ساده .

 بند شخصیتم توی دست دلمو ، منو می برد بیشترو بیشتر به طرفش.

حرف هیچ کسیرو باور نداشتم . نمی دیدم که دیگران چی میگن . اعتمادم به باروهام بود که دیگه نیست.

یاد روزای می فتم که چیزای می دیدم که باورم نمی شود ولی پیش خودم میگفتم باید بهش اعتماد کنم ولی !!! این کجاو آن کجا

خیلی ساده ازش خواستم که همراهم باشه توی سخترین لحظه ها ، ولی خیلی ساده شکستم

روزها و روز ها این بی انصافی برای من تکرار می شود در صورتی که با یک جواب نه من آزاد بودم

نگفت . نکرد . نیدید منو ( خوش رو به کوری زد )مهم نبود من چی بشم . محم نبود احساسم چیه حتی وقتی که لمسشم کرد باز اتفاقی نیفتاد .  با خودم فکر میکنم روزای رو که برای دیدنش خوشحال بودم  ،روزای رو که برای بی محلیاش گریه کردم

منی که جز سر خاک گریه نکردم بری اون گریه کرد. چرای باید ادم اینقدر بی منطق و بی قید باشه. فکر نکنه به این که من هم آدمم  . ولی تازه می فهمم چرا می خواست تنها باشه چرا می خواست دانشگاه بره . برای خوش بودن با دوستایی که ....

چیزی رو ساختم که الان می دونم بتُی بیش نبود . آره حتما کافرم . اگه نبودم چشمامو باز می کردم و به خودم نگاه می کردم وخودمو از این 2 سال فکر کردن در مورد چیزی که زره ای به منم فکر نمی کنه رها می کردم . نه این که توی خوابو بیداری خوش باشم با یادش .فکر کنم .

من مورد بد عشق رو تجربه کردم . مورد یک طرفه. به نظر خودم من تنها مقصر نیستم . اگه زمینه ای نبود من هم نبودم . اگه چراغ سبزی نبود پس 100 درصد من قرمز رو می دیدم.جالبه حتی همین اعلانم که دارم حرف دلم رو می نویسم یه چیزی می گه " نه  این کارو نکن شاید درست بشه " .چه خوش خیاله این دلم . خوش خیالی که 2 سال منو مثل کره زمین چرخوند به دور خودم .تا امروز که دیدم باز به خودم رسیدم.

رفتارای  بد همین افراده که باعث میشه آدم احساس ضعف کنه در صورتی که نیست. یاد حرف دوست خوبم می فتم که گفت " برای انجام هر کاری انگیزه نیاز هست " .انگیزه من یارم بود.یاری که یار نبود.به این باور رسیده بودم که نیاز دارم  ولی دست پیشم پس زده شد.دارم اروم اروم نفس می کشم .نگاهم به فرشه ولی حواسم به فرش نیست. یاد روزای دپرسیم افتادم . روزای که همه می دونستن دیگه من ، من نیستم. روزای که همه برنامم شده بود کنار دریا رفتن جایی که فقط صدای خوب موج دریا آرامشو بهم هدیه میداد. مثل مسلم ابن عقیل از بلندای عشق به زمین خوردم ولی با این تفاوت که او به وصال یار رسید ولی من نه .این خود یار بود که منو از بلندا  به زیر انداخت.

بهترین احساسمو تقدیم کسی کردم که با همه وجودم خواستمش. احساسی که تشبیهش برای هر کسی سخته. یادمه سر سفره 7 سین دعا کردم واز خدا خواستم که مشکل منو حل کنه وفاصله هارو کم ، انگار خدا داره همین کارو می کنه ولی به روش خودش.امروز پیش دوستی بودم که چیزای رو بهم گفت که باورش برام سخت بود ولی  اون کسی نبود که دروغ بگه. نمی دونم چطوری بگم ولی انگار از همون زمونای قدیم که میشناختمش ( یار)فکر می کردم آدما با بزرگ شدنشون حماقطاشونم می زارن کنار ولی نه. این من بودم که با بزرگ شدنم حماقط کردم. انتخابم به بن بست رسید . همه درا بسته شدن و فقط نور راه برگشتو نشونم میده

با دستی پر امدم ، بادست خالی بر می گردم .

 فکرشو می کنم سر درد می گیرم.

چقدر برای رسیدن بهش تلاش کردم ولی هرچی من براش قدم جو میزاشتم اونهم 2 قدم عقب تر بر می داشت .نمی دونم شاید بعضی ها هنوز هم برای رسیدن به در جه دوست داشتن دوست دارن مراحل قدیمو دنبال  کنن ( سیریش بودن ، پاشنه درو از جا کندن ، اسرار . ، تهدید به خود کشی و .....)چه نگاه ساده ای داره ولی این نگاه ساده پشتش چیزای هست که باور کردنش سخته . باور این که برای تو هیچ ریسکی نمی کنه ولی برای دیگران همه ریسکی رو پذ یرا میشه . برای من که چقدر خواستم لحظه ای بامن باشه تا حرفامو بشنوه  ولی دورغ شنیدم

ولی برای کسایی  نمی دونم فقط زیبان ٬ پاشو فراتر از ابروشم گذاشت . باور این که نادم باشه و پشیمان توی مغزم نمی گنجه . چون هنوزم فکر می کنم داره اشتباهاشو مثل یک دایره تکرا می کنه.تسکین دادن قلبم برای خودم سخته نمی دونم .چیکار باید کنم تا این روند بی کسی دیگه تکرار نشه . ولی به اینم فکر میکنم که کسایی بودن که برای با من بودن لحظه ای درنگ نمی کردن . به این فکر میکنم که انتخابهای احساسی بهتر از انتخابهای اقلانی جوابگو هستن . چون توی احساسات فقط احساسات هست ولی توی  منطق  هزار تا چیز دخیله . فکر می کردم دلایل  منطقی برای شروع هر کاری بهترین کاره . ولی نه .

دوست داشتم همیشه توی آرامش باشه ولی آون آرامشو برای خودش تنها می دید. نمی دید من هم نیاز دارم به آرامش . 

برای انگشت نما نشدنش برای حرف توی دهن مردم نشدن ، همه کار کردم . دور وایستادم واز دور لمس کردم به گفته ابی  که می گفت " دلم با تو خوش بودو پی مونه میزد " .

 .

حالا می فهم که باید غروز داشت و زره ای کم نکرد ازش .  غرورو برای کسی که دوستش داشتم گذاشتم کنار ولی آخر همین شد.


کاش به کسی برسم که مثل خودم طعم تلخ نامردیرو چشیده باشه تا دیگه هر دمون تنها نباشیم


امین

-------------

دوستی که داری می خونی غلط املایاشو نبین. حس تصحیح نیست اگه بود خودم رو تصحیح می کردم

راه

عقلم زیر احساسم تلف شد تا شخصیتم به باد بره
همه راهو اشتباه رفتم .

چه راهی رو باید برگردم 

راهی که تمام خاطراتو دوباره  توی مسیر باید مرور کنم