کجایی ؟

هر چه در آینه نگاه می کنم         خودر را نمی بینم  چرا ؟؟؟

فردا ؟

برای من تنها فردا هم مثل امروز است

گذرت

دیگه صبحو  ظهرو  شب  چه فرقی می کنه توکه نمی گذری از کوچمون

زیارتت

کاش همیشه جشنو سرور باشد    تا زیارتت کنم بی آنکه بفهمی

خدایا

خدایا  چرا من ......

خدایا چرا  من با همچین مشکلی روبرو   شدم

خدایا چرا همه راه ها همه فکرا ، همه و همه مثل یه کوچه بنبست شدن  برام

خدایا چرا دارم عزاب می کشم . خدای چرا دارم می سوزم  زره زره

خدایا واقعا خواسته من اینقدر بزرگه ؟  خدایا این شانسه ،تقدیره ، حکمته ، چیه ؟

خدایا تو که می دونی من  چی ازت می خوام

خدایا از صداقتی که گذاشتم چی بهم رسید !

خدایا از معرفت ، راست گویی ، راهنمایی ،حس دوستی  ، غصه خوردن برای بعضیا تو خبرداری !

 تو میدونی کارم  من خیر بود نه .....

خدایا یعنی من مشکل قلبی دارم که وقتی می بینمش ظربان قلبم تند تر میزنه؟

 خدایا یعنی من مشکل تنفسی دارم که وقتی می بینمش نفسام بی ترتیب می شن ؟

خدایا چرا دستم می لرزه ! خدای چرا چشام نمی دونان کجارو باید نگاه کنن !

خدایا راهنماییم کن. خدایا روشنایی راه می خوام ازت.

خدایا اینقدر دوست ، آشنا ،رفیق ،مردم پس این چه حس تنهاییه که من دارم. خدایا تنها امدم تو این راه . خدایا دستمو  بگیر . خدایا دارم گم میشم تو فکرم . خدایا واقعا دارم می فهمم روحم داره عذاب می کشه. خدای چرا همه فکر می کنن کار من داره درست میشه در صورتی که مثل یه کشتی تو گِل گیر کردم

خدایا اگر این عشق نیست پس چرا من میسوزم از داغش لحظه به لحظه

باور

از این تنه خسته چه می ماند گر نباشد یارم درکنارم

چه می تواند وجود سردم را بهار کند تا سبز شوم

کاش که می فهمید در این حس خوب فکر او

چگونه پرپر می شوم لحظه به لحظه در یاد  

این خاطرات قدیم است که زره زره میسوزاندم

وباز در کنار وجود تار و مبهمش حس اوج را دارم

نامش دگر در یادم جاریست شبو روز

ولی هیچ وقت نتوانم که بگویم ....... با تو هستم

وصف این دوری تو نمی چرخد در قلمم ای دیوار

چه کنم دست خودم نیست  بی هوا خواهم مرد

چه کنم که دگر باز بخوابم و بیدار شوم بگویم

چه خوش بود کابوسم

نیست خاطرم که یادش از خاطرم رود ولی او .........

کجاست !؟

آنکه هست نیست در برم

آنکه رفت نیست در باورم

آنکه بویش بود باورم

آنکه هست نامش در خاطرم

آنکه در آفتاب نگاهش سوختم

آنکه در مرز رخش بودم

نیست دگر در باورم

نیست دگر هیچ یاورم

نیست آنکه باید می بود

نیست آنکه همه چیز بود

نیست آنکه میدانست من کیستم

میدانستو ............................رفت  

   باز من ماندم

چه بهاری بود !

سال همه نو شودو سال من در دلم سرد ماند         گرما از من دور شدو من ماندم در حسرت نورش

همه دل شادندو در تبو تاب هم    من هم دل شادم ولی در تبو تاب او

میدانم که در این سال که بهارم زمستان شد      دگر هیچ فصلی را دلم احساس نخواهم کرد

همه سردند . همه رنگند .

                                     همه ری یا

آه از این بی کسی