چرچیل

چرچیل(نخست وزیر سابق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.. راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!"

سال نو مبارک

روزهای نو شده کهنه تر از دیروز است

                                      گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است

             ای خدا کاش شود سال نوام عید فرج

                                                    که نگاهم نگران منتظر آن روز است

بهارست ؟ کجا ؟ اینجا ؟

مانده ام در راه خود. در جای خود.

بی دلیل نیست این افکار من.

می دانم از چیست که بهار ندارم

سکوتش پاییزم کرد..

ریختم مثل باران

پا نهادند بر احساسم

ولی باز می بارم تا بداند

باریدنم از برای اوست

نمی دانم در این ایام مالامال از خوشی چرا من نباید لبریز از احساسو سبزی باشم ؟

چرا سبز نیستم من ؟

چرا زرد بمانم بر شاخ درخت ؟

نمی دانم نمی دانم نمی دانم

نمی دانم کدامین اشتباه مرا می سوزاند - نمی دانم کدامین راه را باید رفت

نمی دانم که  می داند که من زرد  مانده ام بر زیر پایش؟

دعایم کنید تا صدای خرد شدنم را نشنوید

(نویسنده مدیریت وبلاگ)

آسمون من

نمی دونم چرا بعضی روزام حس عجیبی دارم.؟

حس می کنم تنهای عزیز ترین چیزه تو دنیا واسه من. اینقد دوست داری تو تنهایت یه چیزی نجوا کنه توگوشِت. تا هرچی غمه بیشتر بشه

بعضی وقتا انگار دارم خودم دنبال گریه میگردم. انگار می خوام مثل بارون ببارام  .نمی دنم شاید می خوام فرار کنم از دلم ، که هر روز داره میسوزه ازم کاری ساخته نیست. 

ولی نه هیچ وقت نمیشه از دست دل فرار کرد یا می مونی یا می میری

کی میدنه که کاسه دل منم سرریز شد یه روز ٬ حتی خودمم فکرشو نمی کردم دلم به اندازه کاسه باشه . فکر می کردم دلم دریاست !

ولی حالا چی ؟؟؟؟ مثل ماهی توی یه تنگ شدم که خودشو .......خــــــودش

ولی لان می بینم جای دلم با امیدم عوض شده

میخوام دلمو از قفس سنم در بیارم  بزارم زمین که شاید آسمون ببینه دلش واسم بسوزه . می خوام دلمو بزارم تو حس قشنگ آبیش ٬ که خودش میدونه من فقط واسه همون آبی  بی انتهاش  دلمو بش بستم که همیشه تو یادمه .واسه همون صداش که همیشه تو گوشمه  . واسیه صاف بودنش که همیشه تک بوده تو نگام

خدا که همیشه همین نزدیکیاست کاش دست منم  می گرفتو می برد  پیش آسمونم

کـــــــــــــــــــــــــاش

(نویسنده:مدیریت وبلاگ)

3 آمریکایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

وقت شناسی

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.

انیشتین

انیشتین زندگی ساده ای داشت و درمورد لباسهایی که می پوشید  خیلی بی اعتنا بود روزی یکی از دوستانش از او پرسید:

استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمیخرید؟؟

انیشتین لبخند زد و گفت:چه احتیاجی هست؟اینجا همه مرا میشناسند و میدانند که هستم.!!

تصادفا بعد از چند ماه انیشتین با همان دوست در شهر دیگری روبرو شد!!دوست انیشتین چون دید انیشتین هنوز همان لباس کهنه را به تن

دارد باز هم با حیرت گفت:

استاد شما که هنوز این لباس را بر تن دارید!! چرا یک لباس نو نمیخرید؟؟

انیشتین گفت:

 چه احتیاجی هست؟؟اینجا که کسی مرا نمیشناسد.!!!

من تو را می خواهم

تو مرا می فهمی

من تو را می خواهم


و ، همین ساده ترین قصه یک انسان است


تو مرا می خوانی


من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم


و تو ، هم می دانی


تا ابد در دل من می مانی