امروز

گوشی روی میز دوستم زنگ خورد . نبود که جواب بده رفتم نزدیک . دیدم نوشته مادر مهربانم زود مغزم شروع به ساختو ساز افکارم کرد . که چقدر از خونه دورم و چقدر  از مادر مهربان خودم دور.

رفتم دیدمش گپ گرمی زدیم . خوشحال بود تطوری که از لابلای حرفاش باز خاطرات قدیم رو بیادم آوُرد.

 بازهم فکر فکر فکر

از خونه تا جای همیشگی رو قدم زدم . و فکر کردم  و فکر کردم . نا خوداگاه دوست داشتم خالی بشم از فکر های ناخواسته . دوست دارم دور بشم ازش ولی دوست هم ندارم بهش فکر نکنم  ولی یاد اینکه شکستم خیلی قوی تر از اینه که بخوام دوباره مرورش کنم . می خوام باورش کنم بازم می خوام گول بزنم خودمو  .ولی نه


به یاد حرف  آراگورن پسر آراتورن افتادم که گفت :

 دل در گرو یک خیال بسته ای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد