گوشی روی میز دوستم زنگ خورد . نبود که جواب بده رفتم نزدیک . دیدم نوشته مادر مهربانم زود مغزم شروع به ساختو ساز افکارم کرد . که چقدر از خونه دورم و چقدر از مادر مهربان خودم دور.
رفتم دیدمش گپ گرمی زدیم . خوشحال بود تطوری که از لابلای حرفاش باز خاطرات قدیم رو بیادم آوُرد.
بازهم فکر فکر فکر
از خونه تا جای همیشگی رو قدم زدم . و فکر کردم و فکر کردم . نا خوداگاه دوست داشتم خالی بشم از فکر های ناخواسته . دوست دارم دور بشم ازش ولی دوست هم ندارم بهش فکر نکنم ولی یاد اینکه شکستم خیلی قوی تر از اینه که بخوام دوباره مرورش کنم . می خوام باورش کنم بازم می خوام گول بزنم خودمو .ولی نه
به یاد حرف آراگورن پسر آراتورن افتادم که گفت :
دل در گرو یک خیال بسته ای