آسمون من

نمی دونم چرا بعضی روزام حس عجیبی دارم.؟

حس می کنم تنهای عزیز ترین چیزه تو دنیا واسه من. اینقد دوست داری تو تنهایت یه چیزی نجوا کنه توگوشِت. تا هرچی غمه بیشتر بشه

بعضی وقتا انگار دارم خودم دنبال گریه میگردم. انگار می خوام مثل بارون ببارام  .نمی دنم شاید می خوام فرار کنم از دلم ، که هر روز داره میسوزه ازم کاری ساخته نیست. 

ولی نه هیچ وقت نمیشه از دست دل فرار کرد یا می مونی یا می میری

کی میدنه که کاسه دل منم سرریز شد یه روز ٬ حتی خودمم فکرشو نمی کردم دلم به اندازه کاسه باشه . فکر می کردم دلم دریاست !

ولی حالا چی ؟؟؟؟ مثل ماهی توی یه تنگ شدم که خودشو .......خــــــودش

ولی لان می بینم جای دلم با امیدم عوض شده

میخوام دلمو از قفس سنم در بیارم  بزارم زمین که شاید آسمون ببینه دلش واسم بسوزه . می خوام دلمو بزارم تو حس قشنگ آبیش ٬ که خودش میدونه من فقط واسه همون آبی  بی انتهاش  دلمو بش بستم که همیشه تو یادمه .واسه همون صداش که همیشه تو گوشمه  . واسیه صاف بودنش که همیشه تک بوده تو نگام

خدا که همیشه همین نزدیکیاست کاش دست منم  می گرفتو می برد  پیش آسمونم

کـــــــــــــــــــــــــاش

(نویسنده:مدیریت وبلاگ)

3 آمریکایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

وقت شناسی

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.

انیشتین

انیشتین زندگی ساده ای داشت و درمورد لباسهایی که می پوشید  خیلی بی اعتنا بود روزی یکی از دوستانش از او پرسید:

استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمیخرید؟؟

انیشتین لبخند زد و گفت:چه احتیاجی هست؟اینجا همه مرا میشناسند و میدانند که هستم.!!

تصادفا بعد از چند ماه انیشتین با همان دوست در شهر دیگری روبرو شد!!دوست انیشتین چون دید انیشتین هنوز همان لباس کهنه را به تن

دارد باز هم با حیرت گفت:

استاد شما که هنوز این لباس را بر تن دارید!! چرا یک لباس نو نمیخرید؟؟

انیشتین گفت:

 چه احتیاجی هست؟؟اینجا که کسی مرا نمیشناسد.!!!

من تو را می خواهم

تو مرا می فهمی

من تو را می خواهم


و ، همین ساده ترین قصه یک انسان است


تو مرا می خوانی


من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم


و تو ، هم می دانی


تا ابد در دل من می مانی


وایییییییی !!!!!!

روی یک کاغذ سفید ، درست گوشه ی سمت راست در بالاترن نقطه ی دیوار آسانسور نوشته شده بود : این آسانسور مجهز به دوربین مدار بسته می باشد !!! 

 

و ناگهان به تمام آسانسورهایی که با همسرم سوار

 شده بودم شک کردم

سنگ مرمر

در یک موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک برای دیدنش به آن جا می آمدند و کسی نبود که پس از دیدن آن لب به تحسین باز نکند.

 یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: این منصفانه نیست! چراهمه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟!ما هر دومون توی یه معدن بودیم

 مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!"

 

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:

 

(یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه,چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟ )

سنگ پاسخ داد: آره

آخه ابزارش به من آسیب میرسوند.آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم. و مجسمه با همون آرامش و

 

لبخند ملیح ادامه داد که:ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم  چیز بی نظیری بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم . به طور حتم درپی این رنج ،گنجی هست. پس بهش گفتم : هرچی میخوای ضربه بزن ،بتراش و صیقل بده! و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم. و هر چی بیشتر می شدن،بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم! پس امروز نمی تونیدیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور میکنن

آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه

به من و تو . و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون م نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.

 

پس بیا یید به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:خوش اومدی" و ازخودمون بپرسیم : این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای

برامون فرستاده؟

چه زیبا گفتم دوستت دارم ؛ چه صادقانه پذیرفتی !

چه فریبنده ؛ آغوشم برایت باز شد !

چه ابلهانه ؛ با تو خوش بودم !

چه زود ؛ به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی !

چه ناجوانمردانه ؛ نیازمندت شدم !

چه حقیرانه ؛ واژه غریبه خداحافظی به من آمد !

چه بیرحمانه ؛ منسوختم.